داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

بازنشر داستان نویسی خلاق فارسی

داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

بازنشر داستان نویسی خلاق فارسی

داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

رمان، آموزش نویسندگی،داستان کوتاه، داستان بلند، مقاله اموزشی

آخرین نظرات
  • 13 November 20، 04:50 - ناشناس
    عالی
  • 13 November 20، 04:49 - مژگان احمدی موقری
    مرسی .
نویسندگان

ملاقات ساده

Sunday, 22 November 2020، 12:31 AM

متن کوتاه حقیقی از لحظات حقیقی و تلخ این زمانه.  هیچ ارزش ادبی و یا داستانی نداره بلکه فقط شرح یک مکالمه در ملاقاتی ساده  در روزگار یک جوان ایرانی ست.   

 

 

من بخاطرت رفتم غربت ، با یه کوله بار افسردگی و در اوج بی پولی ، تا مث خر کار کنم بتونم شهریه ی دانشگاه آزادم رو بدم ، اون وقت تو طی این مدتی که من رشت نیستم ، هیچ معلومه داری چه کار میکنی؟..

(بهار با اون حس بی نهایت خونسردانه و سر به هواش یکمی به اطراف نگاه کرد تا ببینه کسی از لحن تند صحبت کردنم ، متوجه ی ما شده یا نه؟ بازم داره توی خیابون آدامس میجوه ، الهی قربونش یرم وقتی آدامس میجوه و نیم رخ که میشه اون فک جلو اومده اش جلو تر میاد و زشت که بود زشت تر میشه. آخه چرا اینقدر دوستت دارم من؟... چرا اسیر اون چشلی درشتت هستم؟ آخه تو چرا اینقدر بی خیال و سر به هوایی؟.. در دلم با خودم دارم این حرفا رو میزنم که بهار از طولانی شدنه سکوتم تعجب میکنه و در حالی که انگار بخواد جلوی خندیدنش رو بگیره و لبخندی شیطنت آمیز رو پشت دندونای جلو اومدش و پلاک پزشکی دندانهاش پنهون کنه به زور میخواد لبش رو ببنده، اما برق چشماش داره بازم مث قدیما موزیانه میخنده ، خب منم خیره به چشمای درشتش خنده ام میگیره . و اون میگه؛

چیه؟ چرا لبخند میزنی؟ 

_تو خودت چرا لبخندت رو پنهون میکنی؟ 

جدی؟ معلومه؟ از کجا فهمیدی شهروز؟ من که اصلا لبخند هم نزدم ، ولی تو فهمیدی که توی دلم دارم میخندم

_به چی میخندیدی بهار؟

به چیزی نمیخندیدم

_پس چی؟

فقط دلم واسه گیر دادن هات تنگ شده بود ، دلم میخواد وسط همین خیابون بغلت کنم 

_ اینجا کوچه ست ، خیابون نیست! 

شهروز به من خیلی سخت گذشته، و تو از هیچی خبر نداری ، همه چیز تغییر کرده ، به کمکت نیاز دارم ، بدجور توی هچل افتادم 

_چی شده بهار؟ طی این دو ماه اخیر از کم شدن تماس هات و لحن حرف زدنت فهمیدم که حواست جای دیگه ست

شهروز الان چند وقته با همیم ؟

_ شش سال

خیلی با هم دوست بودیما!... حیف شد 

_ ، _چی؟ دوست بودیم؟ یعنی چی که دوست بودیم؟ مگه الان دوست نیستیم ؟ منظورت از حیف شد چیه؟ 

گفتم که بهت. همه چی عوض شده . من ..... من.....

_، بهار من بعد فوت پدر ، تمام امیدم به زندگی ، عشق تو بود و هست . من شرایط رفتن به دانشگاه رو نداشتم و ندارم ، چون صبح تا شب دارم سر ساختمون کار میکنم تا بتونم شهریه ام رو بدم ، از طرفی حتی اکثر اوقات به کلاس نمیرسم ، من شدیدا افسرده ام ، فقط بخاطر حرف مادرت رفتم دانشگاه. در ضمن اون شهری که من توش هستم مث رشت نیست ، آدم دلش از غربت و غصه میپوسه.... غروب ها همه جا ساکت و خلوته . شهر افسردگی داره خودش ، بهار تو رو خدا الان وقت بچه بازی نیست 

به یکباره بهاره از کوره در رفت ، اولین بار بود که چنین حالت جدی ای رو ازش میدیدم ، با لحن تلخ و عصبی گفت؛ 

باشه اصلا گیریم مادر من گفت ، خب مگه بدت رو خواست ،؟ مگه بده که رفتی دانشگاه؟ چرا همش حرف خودت رو میزنی؟ من خیلی وقته باهاش آشنا شدم ، پسره خوبیه . ولی اذیتم میکنه ، فکر کنم عاشق شدم ، ولی.... بکمکت نیاز دارم

(انگار با پوتک کوبیده باشند وسط ملاجم ، یا که یه سطل آب جوش خالی کرده باشند روی سرم ، تمام بدنم گور گرفت ، چشمام سیاهی رفت ، دستم رو ستون کردم به تیرچراغ برق ، چشامو بستم با ملایمتی که لبریز از خویشتن داری بود پرسیدم

_ یعنی چی اونوقت؟ اینکه گفتی خیلی وقته باهاش آشنا شدی؟ یعنی با کی آشنا شدی؟ ، بهار چی داری میگی؟ 

شهروز ببین من این حرفارو کار ندارم ، میشه تورو خدا برام یه برگه ی آزمایش حاملگی از دکتر دوگونجی بگیری ، تا برم ازمایش خون بدم ؟ 

( هیچی نگفتم ، یعنی کلمه ای برای اون احساسی ک داشتم هنوز ابداع نشده بود ، من لحظه ای که یکسال پیش پدرم رو از دست دادم ، سینه ام رو سپر کردم ، سرم رو بالا گرفتم ، قدم هام رو محکم برداشتم و بعنوان کوچکترین فرزند خانواده ، رفتم و پشت همه مثل ستون ایستادم تا جای خالیش رو حس نکنن ، حتی دق کردم از غم اما از غرور یک قطره اشکم نریختم ، حواسم بود که هر قدم ده تا گرگ در کمینه ، اما الان با دو تا جمله ی بهار چنان شکستم که پشتم خم شد ، اشکم سر ریز شد ، دلم شکست ، غبار ماتم کل روح و روانم نشست ، یهو توی 22 سالگی پیر شدم ، انگاری تازه بعد یکسال پدرم رو توی اون لحظه از دست دادم . انگار پشت و پناهم رو از دست دادم ، انگار مفهوم یتیم و بی پشت و مظلوم و معصوم در اون لحظه ی خاص به تجسم پسرکی تکیه زده به تیرچراغ در اومده بود و همه ی اون صفات در من تعبیر میشدند ، من بیش از حد ، و جنون وار عاشق بهار هستم ، من اونو در تعبییر یک رویا بدست اورده بودم ، من تنها هدف و مقصد و مقصودم ازدواج با اون بود ، منو کل خانواده اش بی نهایت دوست دارند و قبول دارند ، من غیر از خانواده ی بهار کسی رو ندارم . من ، من ،، و هزار من دیگر..... 

من گریه نمیکردم ، اما داشتم گریه میکردم ، یعنی بهتر بگم داشتم زجه میزدم ، اما باور کنید که چطور لپ کلام رو میشه بیان کرد ، تا حق مطلب ادا بشه ، اون لحظه من گریه نمیکردم ، بلکه واقعا واقعا واقعا بی اراده و بی اختیار از درون کالبد و جسم اثیری من ، شروع کرده بود به زجه زدن ، مثل بچه های خردسال گریه میکرد ، من واقعا متعجب بودم که چرا غرورم به یکباره محو شده ، من یه کوه پابرجا و ثابت قدم بودم که همیشه یه کوله بار غرور زیبا داشت با دلی دریایی ، که از پس هر چیزی بر می اومد ، من بقول استاد دانشگاهمون فرد خودساخته و واقع بین و محکم بودم ک همیشه دیگران زیر سایه ی من بودن ، چی شده بود که یهو شده بودم یه بچه ی سه ساله و بی اختیار از شدت گریه به هق هق افتاده بودم؟ من تلاش میکردم میون هق هق های شدید و گریه ی بی اختیار و غیر معمول چیزی رو به بهار بگم ، ولی گریه امونم رو بریده بود ، و حتی از جمله ی سه کلمه ای من ، حتی یک حرفش هم نمیشد تا بدون گریه و یا مابین هق هق های شدیدم بیان بشه ، و من اصرار به گفتنش داشتم ، بهار هم گریه میکرد ، و سرش روی سینه ی من بود و منو بغل کرده بود و عذر خواهی میکرد و میگفت؛

ببخش شهروزی ، تو بهترین مرد دنیا بودی ولی من لیاقتت رو ندارم ، مامان نسرین همیشه میگفت ک تو لیاقت شهروز رو نداری ...

دقایقی بعد ، مابین هق هق های ناتموم وقفه های کوتاه ولی ممتدی پیش می اومد و من بجای نفس کشیدن در اون چند صدم ثانیه ، تلاش به بیان حرفم داشتم

در نهایت تونستم سه کلمه رو بطور جداگانه و طی یک ربع تلاش مستمر بیان کنم

من........

 

گریه.........

 

نمیکنم.....

...........

​​​​​