بدایه از شین براری
کلاغها از نوک بلندترین کاج درون پارک محتشم رو در روی دَکَلها و ستونهای مخابراتی عَربَدهکشان فحاشی میکنند . . درمرکز شهر عقربههای کوتاه و بلند ساعت گرد دیواری همچنان در دایرهی زمان سرگردانند و لنگ لنگان بر
کلاغها از نوک بلندترین کاج درون پارک محتشم رو در روی دَکَلها و ستونهای مخابراتی عَربَدهکشان فحاشی میکنند . . درمرکز شهر عقربههای کوتاه و بلند ساعت گرد دیواری همچنان در دایرهی زمان سرگردانند و لنگ لنگان بر
خط تقارن زندانی بی امان بوسه میزنند .
شبانگاه بر صبحگاه قرینه میگردد تا صدای آونگ ناقوس برج شهرداری سکوت را جر دهد . نبش پاساژ طلاکوبی پاسبان پیر نشسته بر نیمکتی چوبی تکیه به دیواری نمور و فرسوده زده و با دهانی نیمه باز و چشمانی بسته در مرز بین خواب و بیداری چرت میزند ، نبش بازار آخرین جعبههای میوه از پشت یک خودرو به زمین گذاشته میشود ، کمیآنسوتر گربههای بسیاری در انتظار رسیدن ماشینهایی هستند که از سمت دریا میایند و پر از ماهیهای نیمه جان هستند .
با تنها چشم سالمش به بازوی جاده خیره مانده و به مقصدشان میاندیشد. همان جایی که منشا این هجم عظیم از ماهی ست. در خیالش آنها سمت باغ درختان ماهی میروند . به مه صحبگاهی کوچه پس کوچههای به هم گره خوردهی محلهی ساغر را در آغوش کشیده درخت پیر انجیل انتهای بن بست تکیه به دیواری آجرپوش داده و شاخسار همچون بازوان یک فرد تنومند بروی شانهی دیوار لمیده ، کوچهی باریک خمیده که عمری ست خاکی و باصفا سپرده؛ بود امروز تن به دستان بی ترحم تقدیر و از لحظات ابتدایی صبح کارگران شهرداری درحال فراهم کردن مقدمات و قرار گرفته و جوجه کلاغِ صدسالهی شهر درون لانهاش با بی حوصلگی خیره به روزمرگیهای رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکتهای سرد و فلزی أیاز(شبنمصبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میلهای کاموابافی و مقداری کاموا ، روزنامهی کیهان از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگلنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشرویِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته. چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانهی جوجه کلاغِ قصهی ماست ، جمع شدهاند گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشیها را اشتباه رفتهاند ، یکی از انان یک نخ سیگار مگنای ته قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکهی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ،اندیگری گل گراس با شاهدانهاش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانهای خیتپایی میکند و با سلفههایش که به معنای اخطار است به هم تیمیهایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکهی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول مییابند ، و با شیوهی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جملهی( بدهبغلی ، بغلی بگیر چیروبگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دودهای تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربهای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانهی جوجه کلاغ درهالهای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد....
جوجه کلاغ بی دلیل و ناخواسته بجای قار قار ، هارهار کنان به قدمهای گروهی ، دوبه دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد.... هی میخندد.... آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و روزنامه را بروی نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامهی مردم و ادمهای معمولی ، روزنامه را با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟.. واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتداانرا پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میلهای کاموایش را از چرخدستی اش بیرون اورده و نشسته بروی روزنامه ، میتواند روزنامه را بخواند؟.. پس چرا هرگز پا نمیشود تا روزنامه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحهی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده... و مجددا کلاغ هارهار میخندد..... ساعتها بعد....
کلاغ درون تخیلات و افکارش آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیدهی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی از زیر ، یکی را رد میکند و مشغولِ بافتن رویایش میشود.
شب هنگام ولی....
اتاقهای تک نفره مملوء از مهمانی رویاست. خیالات و اوهام موج میزنند در افکاراقسمتی از داستان کوتاه مجازی. شهروز براری صیقلانی