داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

بازنشر داستان نویسی خلاق فارسی

داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

بازنشر داستان نویسی خلاق فارسی

داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

رمان، آموزش نویسندگی،داستان کوتاه، داستان بلند، مقاله اموزشی

آخرین نظرات
  • 13 November 20، 04:50 - ناشناس
    عالی
  • 13 November 20، 04:49 - مژگان احمدی موقری
    مرسی .
نویسندگان

عاشق پیشه ای غریب با من تماس گرفت و اصرار بر دیدار حضوری داشت تا مطلب مهمی را برایم بازگو کند ....که... . 

شماره ام را از درون اگهی اموزش فن نویسندگی خلاق رایگان در سایت دیوار یافته بود ، او اهل دزفول و ۳۳ ساله بود و در شهر لاهیجان حضور داشت و من نیز ساکن رشت هستم . او با اگاهی از محل سکونتم بطور سرزده و خارج از برنامه تشریف اورد و دیر وقت بود  یک شب از شبهای اوایل بهمن ماه . او امد و من کمی گیج شدم وقتی فهمیدم وی تمایلی به یادگیری فن نویسندگی ندارد و  در عوض عاشق پیشه ای غریب با دلی شکسته و ازرده حال و پریشان خاطر است که شاید تنها بواسطه ی غرور مردانه اش است که گریه نمیکرد وگرنه حال و احوال روحی مناسبی نداشت . گویی درون دره ی ناباوری ها سقوط کرده بود و تبدیل به انسانی بی روح و کالبدی تهی از پویایی و انرژی بود که خودش مانده بود که چرا و به چه انگیزه ای میبایست به زندگانیش ادامه دهد ، او نقل کرد و گفت، و گفت و گفت ، و من تمام تلاشم را کردم تا شنونده ی خوبی باشم ، این میان او روایتی عاشقانه‍ را نقل کرد که گاه با فراز و فرود هایش به سر شوق و شور می امد و گاه چون گلی پژمرده میگشت ولی من که خسته از فعالیت های روزانه بودم تمام مدت مثل تکه یخی بی احساس مقابلش در نقش مجسمه ی ابولهل نشسته و گاهو بیگاه نیز چرتم پاره میشد و به زور چشمانم را باز نگاه میداشتم ، او چیزهایی گفت و من چیزهایی متمایز از ظاهر ماجرا میشنیدم و تا حدود زیادی نگران ان جوان شدم. زیرا سخت در منجلابی از  فریب ها ، دغلبازی های یک دختر، و وابستگی های احساسی اش گیر افتاده بود، اخرش که حرفهایش تمام شد تازه روی به من کرد و گفت:  ببخشید برادر ،اسم شما چی بود؟ 

_گفتم شهروز .  
خب اقا شهروز چی شد؟ مینویسی یا نه؟ 
من به وی که اسمش مجتبی و دقیقا همسن خودم بود گفتم که تمایلی به نوشتن داستانی با پیرنگ ناقص ندارم . چون شما معلوم نکردی سرانجام و فرجام ماجرا چی قراره بشه؟  نمیشه که داستان رو روی هوا و نیمه کاره رها کرد . بلاتکلیفی خودت رو اول حل کن و تک تک گره های کوری که زندگیت خورده رو از راه قانونی و عقلانی باز کن بعد یه کاریش میکنیم . 
مجتبی با لحن جنوبی اش گفت:  نه ، کا ، مو که الان نظاره میکنی سراپای صفر تا صدم از دله. دل . دل ک میفهمی چیه؟ ، مو دلی پیش اومدم تا اینجای قصه ، باقیش هم دلی میرم جلو ک سی خودت هز کنی و بگی این پسرو  دزفولیه چه بود و ما قدرش ندونستیم ، ها . . کا.   بشین سیاحت کن ، کافیه یکمی این شهامت و جثارت خومو ببرم بالا تا که از بلاتکلیفی در بیاد این قصه ی عاشقونه ،  شنوفتی ؟ هیچ میفهمی چی میگوم ؟ 
_بله_ متوجه میشم. خب به‍تره اول به مشکلت از دیدگاه قانونی نگاه کنی و بری کلانتری و دست به دامن قانون بشی . چون وگرنه ضرر میکنی اقای مجتبی .
    این اسمت چی بود؟ 
شهروز 
   ها ، اق بهروز مو که الان جولوت نشستم خودم کم شر نیستوما، خداسر شاهده کافیه بدنم رو ببینی  که پر رد دشنه و خنجره ، اونم چی! هرچی خوردم از پشت سری بوده ، اونم خو لابد خودی و دوست و اشنا بوده , وگرنه خو من که خول نبودم پشتمو کنم بهش ، اگه گذاشتم بزنه ، در بره ، سی این بوده حتم داشته باش پس مو دوستش داشتم که برنگشتم براش ، بعدشم در ثانی ، این حرفا چیه میزنی که قانون ، کلانتری ، دادگستری ، و سایر بستگان....   ادم بایستی مرد باشه ، ادمی ک شکایتی باشه ادم نیس. خو واس مو عفت لاتی داره ک برم دست به دامن قانون بشم، خودم حرف اول و اخر رو میزنم، اگه من که میبینی منم ، اون عاشق توی قصه ها هم منم . نهایتش یه دادگاه خیابانی و حکم اخر صادر میشه ، و خلاص  
  اقا مجتبی من داستان شما رو عاشقانه نمیبینم، شما وارد یک معامله شدید و پولی به مبلغ هفده میلیون تومان به شماره حساب اون خانم واریز کردی ولی اون شخص خلف وعده کرده و مال فروخته شده رو به شما تحویل نداده ، اون وقت پا شدی اومدی سوار پراید هاچ بک سفیدت شدی این همه مسافت رو طی کردی و یکماه توی رشت درون ماشینت خوابیدی و ادرس طرف رو پیدا کردی و فهمیدی باز داره همون موتور شارژی سفید رو به همون قیمت از سایت مشابه دیگه ای میفروشه، و خودت رو مشتری جدید و غریبه جا زدی و بعد با خانمی که یکبار سرت رو کلاه گذاشته بود وارد معاشرت عاشقانه شدی و اون وقت به این مسایل میگی قصه ی عاشقانه؟ 
   ها؟ تند میری اق فیروز 
شهروز هستم
   همون ، جفتش دو تاست ، جفتش قشنگه سیروس جان، 
شهروز ،  نه سیروس
   باشه، اصلا هرچی تو بگی ،   میدونی کجا رو اشتباهی پیچیدی توی فرعی ک لپ قصه از دستت لیز خورد؟ 
 نه ، نمیدونم
   مو تا قبلی ک ببینمش قصد خرید موتور رو داشتم، ولی از لحظه ای ک اون روی ماهش رو نظاره کردم ماجرا عوض شد، موتور چیه ، تو جون بخواه ، هزار تا هفده میلیون تومن فدای یه تار موی سرش . مو دیگه موتور رو نمیخوام ، مو صاحب موتور رو بیشتر تر پسندیدوم تا موتور رو خ خ خ خ  خب حالا چی شد ؟ مینویسی یا نه؟ ببین تا ده اسفند صبر کن ، خودم تکلیفم رو روشن میکنم ، اگه گفتی کجا,؟ همون جایی که قرار اول رو گذاشتم باهاش ، یعنی کنار این استخر بزرگی ک هس وسط شهر لاهیجان . همون جا تیر خلاص رو میزنم و اخر قصه‍ رو به خوبی و خوشی تموم میکنم اق افروز  
    شهروز هستم.  متوجه منظورت نمیشم، میخوای خواستگاری کنی ازش؟ 
خو مو ک نمیتونم اخر فیلم رو برات نقل کنم ، چو اونوقت دیگه بی مزه میشه ، تو خودت توی روزنامه بخونی بهتر تره  

ده اسفند ساعت هشت غروب  _ گیلان ، شهر لاهیجان ، استخر خلیج فارس و سکوت مبهمی که با شلیک یک گلوله شکسته شد و خونی که شتک زد روی سنگفرش 
سایت خوب دیارمیرزا تیتر زد: 
خودکشی جوان ۳۳ ساله دزفولی با سلاح گرم در حاشیه استخر لاهیجان 
من غمگینم، من متاسفم . من سراپای وجودم بغض و حسرت شده و میدونم کافیه تا پلک برنه چشمام تا اشک سرازیر بشه . من به قولی که دادم عمل کردم اقا مجتبی . روحت شاد