خودکشی عجیب یک جوان اهل دزفول در لاهیجان با سلاح گرم
عاشق پیشه ای غریب با من تماس گرفت و اصرار بر دیدار حضوری داشت تا مطلب مهمی را برایم بازگو کند ....که... .
شماره ام را از درون اگهی اموزش فن نویسندگی خلاق رایگان در سایت دیوار یافته بود ، او اهل دزفول و ۳۳ ساله بود و در شهر لاهیجان حضور داشت و من نیز ساکن رشت هستم . او با اگاهی از محل سکونتم بطور سرزده و خارج از برنامه تشریف اورد و دیر وقت بود یک شب از شبهای اوایل بهمن ماه . او امد و من کمی گیج شدم وقتی فهمیدم وی تمایلی به یادگیری فن نویسندگی ندارد و در عوض عاشق پیشه ای غریب با دلی شکسته و ازرده حال و پریشان خاطر است که شاید تنها بواسطه ی غرور مردانه اش است که گریه نمیکرد وگرنه حال و احوال روحی مناسبی نداشت . گویی درون دره ی ناباوری ها سقوط کرده بود و تبدیل به انسانی بی روح و کالبدی تهی از پویایی و انرژی بود که خودش مانده بود که چرا و به چه انگیزه ای میبایست به زندگانیش ادامه دهد ، او نقل کرد و گفت، و گفت و گفت ، و من تمام تلاشم را کردم تا شنونده ی خوبی باشم ، این میان او روایتی عاشقانه را نقل کرد که گاه با فراز و فرود هایش به سر شوق و شور می امد و گاه چون گلی پژمرده میگشت ولی من که خسته از فعالیت های روزانه بودم تمام مدت مثل تکه یخی بی احساس مقابلش در نقش مجسمه ی ابولهل نشسته و گاهو بیگاه نیز چرتم پاره میشد و به زور چشمانم را باز نگاه میداشتم ، او چیزهایی گفت و من چیزهایی متمایز از ظاهر ماجرا میشنیدم و تا حدود زیادی نگران ان جوان شدم. زیرا سخت در منجلابی از فریب ها ، دغلبازی های یک دختر، و وابستگی های احساسی اش گیر افتاده بود، اخرش که حرفهایش تمام شد تازه روی به من کرد و گفت: ببخشید برادر ،اسم شما چی بود؟
_گفتم شهروز .
خب اقا شهروز چی شد؟ مینویسی یا نه؟
من به وی که اسمش مجتبی و دقیقا همسن خودم بود گفتم که تمایلی به نوشتن داستانی با پیرنگ ناقص ندارم . چون شما معلوم نکردی سرانجام و فرجام ماجرا چی قراره بشه؟ نمیشه که داستان رو روی هوا و نیمه کاره رها کرد . بلاتکلیفی خودت رو اول حل کن و تک تک گره های کوری که زندگیت خورده رو از راه قانونی و عقلانی باز کن بعد یه کاریش میکنیم .
مجتبی با لحن جنوبی اش گفت: نه ، کا ، مو که الان نظاره میکنی سراپای صفر تا صدم از دله. دل . دل ک میفهمی چیه؟ ، مو دلی پیش اومدم تا اینجای قصه ، باقیش هم دلی میرم جلو ک سی خودت هز کنی و بگی این پسرو دزفولیه چه بود و ما قدرش ندونستیم ، ها . . کا. بشین سیاحت کن ، کافیه یکمی این شهامت و جثارت خومو ببرم بالا تا که از بلاتکلیفی در بیاد این قصه ی عاشقونه ، شنوفتی ؟ هیچ میفهمی چی میگوم ؟
_بله_ متوجه میشم. خب بهتره اول به مشکلت از دیدگاه قانونی نگاه کنی و بری کلانتری و دست به دامن قانون بشی . چون وگرنه ضرر میکنی اقای مجتبی .
این اسمت چی بود؟
شهروز
ها ، اق بهروز مو که الان جولوت نشستم خودم کم شر نیستوما، خداسر شاهده کافیه بدنم رو ببینی که پر رد دشنه و خنجره ، اونم چی! هرچی خوردم از پشت سری بوده ، اونم خو لابد خودی و دوست و اشنا بوده , وگرنه خو من که خول نبودم پشتمو کنم بهش ، اگه گذاشتم بزنه ، در بره ، سی این بوده حتم داشته باش پس مو دوستش داشتم که برنگشتم براش ، بعدشم در ثانی ، این حرفا چیه میزنی که قانون ، کلانتری ، دادگستری ، و سایر بستگان.... ادم بایستی مرد باشه ، ادمی ک شکایتی باشه ادم نیس. خو واس مو عفت لاتی داره ک برم دست به دامن قانون بشم، خودم حرف اول و اخر رو میزنم، اگه من که میبینی منم ، اون عاشق توی قصه ها هم منم . نهایتش یه دادگاه خیابانی و حکم اخر صادر میشه ، و خلاص
اقا مجتبی من داستان شما رو عاشقانه نمیبینم، شما وارد یک معامله شدید و پولی به مبلغ هفده میلیون تومان به شماره حساب اون خانم واریز کردی ولی اون شخص خلف وعده کرده و مال فروخته شده رو به شما تحویل نداده ، اون وقت پا شدی اومدی سوار پراید هاچ بک سفیدت شدی این همه مسافت رو طی کردی و یکماه توی رشت درون ماشینت خوابیدی و ادرس طرف رو پیدا کردی و فهمیدی باز داره همون موتور شارژی سفید رو به همون قیمت از سایت مشابه دیگه ای میفروشه، و خودت رو مشتری جدید و غریبه جا زدی و بعد با خانمی که یکبار سرت رو کلاه گذاشته بود وارد معاشرت عاشقانه شدی و اون وقت به این مسایل میگی قصه ی عاشقانه؟
ها؟ تند میری اق فیروز
شهروز هستم
همون ، جفتش دو تاست ، جفتش قشنگه سیروس جان،
شهروز ، نه سیروس
باشه، اصلا هرچی تو بگی ، میدونی کجا رو اشتباهی پیچیدی توی فرعی ک لپ قصه از دستت لیز خورد؟
نه ، نمیدونم
مو تا قبلی ک ببینمش قصد خرید موتور رو داشتم، ولی از لحظه ای ک اون روی ماهش رو نظاره کردم ماجرا عوض شد، موتور چیه ، تو جون بخواه ، هزار تا هفده میلیون تومن فدای یه تار موی سرش . مو دیگه موتور رو نمیخوام ، مو صاحب موتور رو بیشتر تر پسندیدوم تا موتور رو خ خ خ خ خب حالا چی شد ؟ مینویسی یا نه؟ ببین تا ده اسفند صبر کن ، خودم تکلیفم رو روشن میکنم ، اگه گفتی کجا,؟ همون جایی که قرار اول رو گذاشتم باهاش ، یعنی کنار این استخر بزرگی ک هس وسط شهر لاهیجان . همون جا تیر خلاص رو میزنم و اخر قصه رو به خوبی و خوشی تموم میکنم اق افروز
شهروز هستم. متوجه منظورت نمیشم، میخوای خواستگاری کنی ازش؟
خو مو ک نمیتونم اخر فیلم رو برات نقل کنم ، چو اونوقت دیگه بی مزه میشه ، تو خودت توی روزنامه بخونی بهتر تره
ده اسفند ساعت هشت غروب _ گیلان ، شهر لاهیجان ، استخر خلیج فارس و سکوت مبهمی که با شلیک یک گلوله شکسته شد و خونی که شتک زد روی سنگفرش
سایت خوب دیارمیرزا تیتر زد:
خودکشی جوان ۳۳ ساله دزفولی با سلاح گرم در حاشیه استخر لاهیجان
من غمگینم، من متاسفم . من سراپای وجودم بغض و حسرت شده و میدونم کافیه تا پلک برنه چشمام تا اشک سرازیر بشه . من به قولی که دادم عمل کردم اقا مجتبی . روحت شاد