داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

بازنشر داستان نویسی خلاق فارسی

داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

بازنشر داستان نویسی خلاق فارسی

داستان نویسی خلاق فارسی از شهروزبراری

رمان، آموزش نویسندگی،داستان کوتاه، داستان بلند، مقاله اموزشی

آخرین نظرات
  • 13 November 20، 04:50 - ناشناس
    عالی
  • 13 November 20، 04:49 - مژگان احمدی موقری
    مرسی .
نویسندگان

روزنوشت شهروز براری

Wednesday, 3 November 2021، 03:41 AM

بهار بود اسمش ولی به خزان کشاند دلم را



تقویم چهار فصل دیواری از میخ آویخته مانده بود که بهار از تقدیرم پر کشید و رفت ‌ .
روزها شب ها هفته ها و ماههای بسیاری چشم براهش مانده بودم . لحظات در انتظار طولانی تر میگذشتند . گویی کش می آمدند و آرام تر به پیش میبردند زمان را این عقربه های ساعت گرد دیواری ..... فصل نو رسید اما من در خزان روزگار مانده بودم چشم انتظار بازگشت بهارم بودم. فصل دیگری از راه رسید اما در چشم من باز خزان سرد و غمناک زمانه بود ‌ . شش ماه گذشت و فصلی جدید در تقویم ..... من همچنان در زمان جا مانده بودم . بلکه او برگردد تا مانند همیشه همراه همدیگر و همدم و همقدم با هم به جاده ی سرنوشت بازگردیم . فصل پشت فصل ماه پشت ماه هفته پشت هفته شب پشت شب و روز پشت روز چه مشقت وار و دردآور میگذشتند از برابرم....
ساعتها یکایک در فکرش میگذشتند دقایق ثانیه ها و نفس هایم در حسرت و آرزوی دیدارش میگذشتند وای..... تپش های قلبم به عشقش میطپیدند ‌
چه درد بی انتهایی ست این احساس سهمگین و منزجر کننده ....
چه بخت تلخی ست این طالع و تقدیر عشق
یک سال گذشت دو سال سه سال چهار سال پنج سال شش سال هفت و هشت و نهمین سال اما نیامد . دهمین سال نیز شب زجه های بیصدا بود و سکوت و غم عمیق نهفته در چشمانم.... چه سخت چه تلخ.... چه باید کرد از دست این بخت .... یک دهه گذشت..... این چه عشقی ست که با تمام خلایق تفاوت دارد . این چه هجری ست که از فرط زجر و رنج آن آرزوی مرگ در سینه دارم ... ولی مرگ هم به دیدارم نمیاید . بلکه آسوده گردم از دست این درد و تومور بدخیم روحی ‌‌‌‌... عین شین قاف .... مانده ام چشم براه .... این دیگر چه رسمی ست ... این دیگر چه نقشی ست .... بر روی بوم تقدیر خدا عجب نقش و نگاری مقدر ساخته بر من .... چه جبری دارد این عشق ‌‌‌‌... عجب صبری دارد این چشم....
مانده براه.... اشکین و غمگین سوی مسیری مبهم و پر غبار ....
از مفهوم افتاده دیگر واژه ی زمان ....
همه گویند که بیش از چشم براهش نمان....
او رفته ....
سالهای یازده و دوازدهم نیز گذشت و من به کما رفتم....
او در عالمی بازگشت بسویم که دیگر نه توان دیدن داشت چشمانم و نه توان بودن در کنارش...
چشم گشودم به عالم هوشیاری و یادداشتی از او دیدم چسبیده بر کپسول های اکسیژن
بستری بودم .... و شک داشتم به انچه میدیدم ... شاید خواب میبینم . شاید رویای شیرینی ست و در عالم خواب میبینم.... سینزده سال گذشته و او بازگشته ....
او آمد و گفت ؛ جبران میکنم.
پرسیدم ؛ جبران میکنی؟‌....